هومن کوچولو مامانهومن کوچولو مامان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

هومن مامان

خانوادمون 4 نفره شد

سلام عزیز دل مامان هومن خوشگل مامان الان یه دو هفته ای هست که متوجه شدیم که یه نی نی کوچولو داره به خونوادمون اضافه میشه و داریم 4 نفره میشیم(29 مهر 94) تو وقتی متوجه شدی خیلی خوشحال شدی . خاله ایمانه بهت گفت یه دفعه دیدم دویدی به سمت من و شکممو بوس کردی و گفتی مامان نی نی اومده تو دلت . بعد کلی منو بوس کردی و هی دماغتو میمالیدی به دماغم .خیلی احساساتی شده بودی پسرم قربون احساساتت برم من که انقدر قویه از اون موقع هم تقریبا هر روز میای میگی مامان مثلا الکی نی نی به دنیا اوده و کلی باهاش بازی میکنی و از منم میخوای تو بازیت شرکت کنم     فدای قد و بالات بشم من مامان جونی ...
9 آبان 1394

20 ماهگی هومن مامانی

سلام عشق قشنگم سلام شیرین زبون مامان قربونت برم پسر گلم  20 ماه از اومدنت به این دنیا گذشت  20 ماه زمان کمی نیست ولی خدایی خیلی زود گذشت  مامان جون کلی اتفاقای مهم و غیر مهم افتاده که هیچیشو نیومدم برات بنویسم  واقعا از این بابت ناراحتم ولی خوب کاریش نمیشه کرد   یه سری کارهاتو نوشتم تو دفتر خاطرات که یادم نره و بیام برات تعریف کنم ولی الان که نگاه میکنم خیلی ازشون گذشته و کلی تغییر کردی و بزرگتر شدی  مامان جون خیلی کارها و حرفات حساب شده است و بامزه حرف میزنی و میفهمی  یعنی کافیه یه چیزیو یه بار ببینی یا بشنوی دیگه از ذهنت پاک نمیشه  از 18 ماهگیت همه چی م...
5 خرداد 1393

اولین پست سال 93

سلام هومن گلی مامان جون به قول خودت چطوری ؟ قربونت برم عزیزم که دیگه واسه خودت مردی شدی  الان 1 سال و 8 ماهته مامانی و میتونم بگم که خیلی بزرگ شدی و شیرین  دیگه یه لحظه دوریتو هم نمیتونم تحمل کنم و جات حسابی خالیه اگه نباشی  میتونم بگم از وقتی که 1 سال و 6 ماهت شد دیگه همه چی میگفتی و همه حرفی میزدی اونم با حساب و کتاب  قشنگ و کامل فعل هارو به کار میبری و حرف میزنی خیلی خیلی هم دقتت زیاده عشقم  یعنی یه چیزی یه جا بشنوی حتی اگه روی صحبت باهاتم نباشه اون چیزو یاد میگیری  ولی خوب تو یه سنی هم هستی که همه جارو میخوای بهم بریزی منم اصلا اعصاب بهم ریختگی و ندارم واسه همین بعضی وقتها خیلی داغون...
15 ارديبهشت 1393

عکسهای 12 تا 13 ماهگی

شیطونک مامان رفتی اون بالا تا لامپو روشن کنی    اینجام داری یه لبخند تحویل مامانی میدی تا دعوات نکنه  ببین چه کارایی میکنی مامانی ؟؟؟؟ وای وای وای اینجا تازه از حموم اومدی بیرون و داری حاضر میشی بریم کرج  اینجام تو ماشینه و پیش سحر نشستی  همچین میری تو حس وقتی عینک میزنی   حسابی خودتو میگیرییییی اینجام کرجه باغ خاله گیتی اون شب که رسیدیم کلی شیطونی کردی تا از خستگی بیهوش شدی  ببین چجوری بیهوش شدی مامانییی هومن در حال بلال خوردن  باز روز از نو روزی از نو    کلی ذوق میکردی عمو حامد میبردت دم آب ولی ...
28 بهمن 1392

14 تا 17 ماهگی عسل مامان

سلام عشق مامانی چطوری پسر گلم ؟ میدونم که مامان خیلی تنبلی هستم که چند ماهی یه بار میام و وبلاگتو آپ میکنم ولی نمیدونم چرا از وقتی که به دنیا اومدی دیگه خیلی حوصله ام به اینجا نمیرسه و زیاد نمیام مخصوصا بخاطر اینکه باید حجم عکسهاتو هم کم بکنم ولی بخاطر ثبت خاطراتت چون میدونم وقتی بزرگ بشی خیلی ارزشمند میشه بازم میام و برات مینویسم هر چند دیر به دیر  خیلی حرف واسه گفتن دارم برات عزیزدلم از آخرین باری که اومدم و برات نوشتم چند ماهی میگذره و حسابس بزرگ شدی عسلم و شیرین زبون معمولا کارهاتو تو دفتر مینویسم که برات تو وبلاگت بازنویسی کنم ولی خیلی چیزارو هم یادم میره  الان که 1 سال و5 ماهت شده دیگه تقریبا همه ...
27 بهمن 1392

13 ماهگی هومن مامان

سلام خوشگل مامانی  چطوری قربونت برم ؟  روزا داره تندوسریع میگذره و داری هر روز بزرگ و بزرگتر میشی مامانی  انگار دیروز بود که یه وجب بودی  فدات بشم عزیزم که انقدر بزرگ و شیرین شدی  از بعد یک سالگیت یه دفعه انگار خیلی بزرگ و فهمیده شدی   یعنی همه چی رو میفهمی و جواب میدی  مثلا بهت میگم هومن برو فلان چیزو برا مامان بیار میری میاری و میدی دستم  هر روز تا بابایی از سر کار میاد میری شلوار راحتیشو میاری و میدی بهش یا اگه بره دستشویی یا مثلا حموم میبری میذاری پشت در  الهی فدات بشم انقدر من خنده ام میگیره از این کارات که نگووو وقتی چایی میریزم و میارم خیلی دوست داری ا...
10 آبان 1392

روزهای پایانی شهریور ماه

سلام عسل مامانی سلام کلوچه مامان سلام فندوق کوچولوی من خوبی پسرم ؟ اینایی که بهت گفتم لقب هایی که دیگران بهت میگن عزیزم جالب اینجاست که هرکی میبینتت بهت میگه فندوق آخه میگن شبیه یه فندوق کوچولویی مامان جون 2 روز آخر شهریور و رفتیم کرج باغ خاله گیتی همگی بودیم و خیلی خوش گذشت چهار شنبه عصر حرکت کردیم و شنبه شب برگشتیم البته ما جمعه شب رفتیم خونه مامان بابایی و شنبه برگشتیم عزیزم شما که خیلی دوست داشتی و همش میخواستی اونجاها راه بری و کلی انرژی از ماها گرفتی  متاسفانه  عکسهایی که گرفتیم در اثر یه اتفاق همه پاک شد  کلی از کارهاتو شیطنتهات عکس گرفته بودمو مطلب آماده کرده بودم که متاسفانه همش پاک شد فقط این...
10 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هومن مامان می باشد