هومن کوچولو مامانهومن کوچولو مامان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

هومن مامان

اولین ماه زندگی هومن کوچولو

1391/8/12 3:04
نویسنده : مامان الهام
419 بازدید
اشتراک گذاری

هومن کوچولو مامان جان تا این لحظه ، 1 ماه و 24 روز و 2 ساعت و 15 دقیقه و 55 ثانیه سن دارد

سلام قند عسل مامانی سلام پسر خوشگل مامان الهی مادر قربونت بره عزیزم

الان که دارم برات مینویسم تازه خوابیدی و منم گاهی تو تخت پارکت تکونت میدم تا بیدار نشی وای که نمیدونی مامانی این روزا چقدر خسته ام و احتیاج دارم به یه خواب خوب و طولانی مدت ولی خوب بخاطر تو اشکالی نداره

روزای اول خیلی بهم سخت میگذشت و میخوام بگم که شاید سختترین روزای زندگیم بود ولی خدارو شکر الان هم شما بزرگتر شدی هم من بهتر تونستم خودمو با شرایط وفق بدم خدارو شکر

از وقتی به دنیا اومدی خیلی خیلی تنبل شدم تو آپ کردن وبلاگت و دیر به دیر میام برات مینویسمو عکسهاتو میذارم ولی امشب میخوام از 1 ماه اولی که گذشت برات بگم همه چی رو یادداشت میکنم تا بیام برات بنویسمو یادم نره

وقتی که به دنیا اومدی 2 روز و 2 شب تو بیمارستان بودیم و چون قبل از زایمان من فشارم بالا بود دائم بهم یه سرم وصل بود و اصلا نمیتونستم هیچی بخورم و چون شیر میدادمو از روز قبل هم چیزی نخورده بودم خیلی بهم فشار اومد

خدارو شکر تو از همون دفعه اولی که خاله افسانه آوردت تا شیرت بدم قشنگ گرفتی و محکم مک میزدی جوری که لپهات میرفت تو و منو خاله افسانه بهت میخندیدیم جالب بود که ساعتهای بعد از عمل که دردهای شدیدی داشتم تا تورو میزاشتن روی سینه ام شیر بخوری خیلی آرومتر میشدم نمیدونم چرا شاید این یه حس مادرانه قویه بین مادر و فرزند، ماشااله پسرم توی اون اتاقی که بودیم از همه بهتر شیر میخوردی و از همه بیشتر ساکت بودی بخاطر همینم تمام اون پی پی های نوزادیتم تو بیمارستان دفع شد و اون خانمی که مسئول آموزش شیردهی بود بهم گفت که عالی شیر میدی

خدارو شکر که از این بابت اصلا اذیتم نکردی و پسر خوبی بودی قربونت برم راستش عزیزم تو کلا پسر خوبی هستی و مامانی رو اذیت نمیکنی ولی من مامان کم طاقتی هستم نمیدونم اگه دل دردی بودی و شبا همیشه گریه میکردی من چیکار میکردم ؟؟؟!!!!!!
12 شهریور اولین واکسنهاتو زدی پسرم فلج اطفال هپاتیت ب و واکسن سه گانه بخاطر همین شبش یکم بیتابی کردی

13 شهریور صبح مرخص شدمو تا کارای ترخیص انجام بشه ساعت 1 مرخص شدم بابایی این 2 روز منو ندیده بودو بخاطر همین  خیلی دلم براش تنگ شده بود از بیمارستان که مرخص شدم با خاله فهیمه رفتیم دم در که دیدم بابایی با یه سبد گل خوشگل اومد جلو و اون لحظه خیلی هیجان داشت و یه دفعه دیدم جلو همه منو بوسید نیشخند بابات یکم خجالتیه واسه همیمن خیلی تعجب کردم

بعد رفتیم خونه بابارضا و اونجا گوسفند آماده بود تا جلومون قربونی کنن بابایی زحمت کشیده بودو همه این کارارو تدارک دیده بود قربونش برم من

شب هم به افتخار حضور تو تو جمع خانوادگیمون به همه شام دادیم و خیلی به همه خوش گذشت

خاله افسانه و فهیمه اونجا موندن تا از ما مواظبت کنن

من که فقط بهت شیر میدادم بقیه کارارو اونا انجام میدادن فقط بی خوابی شدیدی داشتم اونم بخاطر شیر دادن شما تو شب بود که هر 1 ساعت شیر میخواستی

4 شنبه 15 شهریور خاله افسانه و بابا علی بردنت برای آزمایش تیروئید و زردی که خدارو شکر هر 2 خوب بود و زردیت 8 بود

شنبه 18 شهریور ساعت 12 شب که خاله افسانه داشت جاتو عوض میکرد دید که نافت افتاده و کلی خوشحال شدی

1 شنبه 19 شهریور نوبت دکتر داشتمو رفتم بخیه هامو کشیدم که بر عکس تصورم هیچی متوجه نشدم

2 شنبه 20 شهریور صبح بود که بابایی با شناسنامه شما و یه جعبع شیرینی اومد خونه  یه مهمونی کوچولو هم عصر همون روز برات گرفتیمو همه فامیلو دعوت کردیم که از اول تا آخر مهمونی همش خواب بودی پسرم

3 شنبه 21 شهریور بود که خاله افسانه چون میخواستن فرداش برن مشهد از خونه بابا رضا رفتن و شب خیلی غم انگیزی بود و همه گریه میکردیم (کلا ما خانوادگی خیلی احساساتی هستیم) اون شب اولین شبی بود که 3 نفری باهم رفتیم بیرون و یکم دور زدیم کلا چون اون شبها بابایی اونجا نمیخوابید و میومد خونه من خیلی دل تنگش میشدم و بیشتر از هر چیزی دوری ازش خیلی اذیتم میکرد واسه همین  اون شب یکم باهم رفتیم بیرون

و بالاخره 1 شنبه 23 شهریور بود که ما از خونه بابا رضا رفتیم خونه خودمون و این اولین باری بود که پا گذاشتی تو خونه خودمون و زندگی 3 نفرمون رسما آغاز شد

روزا و شبهای اولی که اومده بودیم خونمون خیلی برام سخت بود تو کوچولو بودی و نگهداری ازت یکم  سخت بود ولی خدارو شکر به خوبی گذشت اون روزا و ما تونستیم باهم کنار بیایم گل پسرم

2 شنبه 27 شهریور صبح خاله فهیمه اومد خونمون و 3 تایی رفتیم درمانگاه واسه چکاپ شما

اون روز 2 هفته ات بود که وزنت 3700 قدت 51 و دور سرت 36.2 بود اون خانومه گفت که ماشاله رشدش خیلی عالی بوده چون اکثرا نوزادها اول وزن کم میکنن و تو 10 روز اول تازه میرسن به وزن موقع تولد خدارو شکر عزیزم

جمعه 31 شهریور اولین بار بود که رفتی بیرون(پارک)و همش خواب بودی

3 شنبه 4 مهر بود که رفتیم ختنه ات کردیم 23 روزت بود اول میخواستیم زودتر این کارو بکنیم ولی چون خاله افسانه هم میخواست باشه مجبور شدیم دیرتر این کارو انجام بدیم

صبح بود رفتیم مطب دکتر مستوری من خیلی میترسیدم ولی با این حال ازت فیلم گرفتم مامانی تا بزرگ که شدی یه فیلم ترسناک ببینی  خنده ختنه به صورت حلقه بود و اصلا خونریزی نداشت انقدر پسر گلی بودی که نگو عزیزم ، اصلا گریه نمیکردی و فقط وقتی بهت بی حسی میزد موقع فرو کردن سوزن یه گریه کوچولو میکردی قربون مظلومیتت بره مامان خیلی کار دکتر تمیز و عالی بود دکتر میگفت بچه باهوشیه چون اصلا درد نداره و بی حسه ولی میفهمه که داره یه کاری روش انجام میدیم گریه میکنه (آخه تا دکتر بهت دست میزد گریه میکردی تا دستشو بر میداشت آروم میشدی مامانی)

فقط بعد از ختنه تا این حلقه بیوفته مامانی رو بیچاره  کرده بودی از بس نم میدادی

4شنبه 12 مهر بود که ظهر موقع تعویض حلقه افتاد و کلی با باباعلی خوشحالی کردیم که دیگه از این سختی هم راحت شدی

5شنبه 13 مهر بود که اولین مسافرتتو رفتی،ساعت 11:30 صبح رفتیم به سمت کرج و تا شنبه اونجا بودیم

جمعه 14 مهر بود ساعت 12 ظهر بابا بزرگت بغلت کرده بودو باهات حرف میزد که یه دفعه شما خندیدی این اولین خنده ای بود که تو بیداری و موقعی که کسی باهات حرف میزد زدی پسرم فدات بشه مامانت

شنبه 15 مهر اولین دل درد شدیدو گرفتی بعد از اینکه از کرج اومدیم و اون شب خیلی اذیت شدی مامانی

1شنبه 16 مهر هم اولین خنده رو به مامانی زدی تو ماشین وقتی داشتم باهات حرف میزدم ساعت 5 عصر

1ماه و 16 روزت بود که وقتی باهات حرف میزدم یه دفعه یه خنده صدادار کردی به مامانی

شنبه 29 مهر بود که اولین آغون و گفتی اونم 2 مرتبه فدات بشم من الهی

1 ماهگی هم که باز بردمت بهداشت وزنت 4600 قدت 52.5 دور سرتم 38 بود عزیزم

این خلاصه ای بو از اول زندگیت تا الان مامانی که بالاخره موفق شدم بیامو برات بنویسم

سعی میکنم از این به بعد به روز باشمو زود بیام عکسهاتو خاطراتتو بذارم برات اینجا

حالا این وسط توام بیدار شدی و شیر خواستی که مجبور شدم حین نوشتن بهت شیر هم بدم نیشخندفدات بشم خوشگل مامانی

از عادتهایی که پیدا کردی بهت بگم وقتی میخوای بخوابی اصلا دوست نداری تو بغل باشی یا تو کریر یا روی پا باید بگیرمت تا بخوابی کلا تو کریر خیلی راحتی و خیلی دوست داری اونجا بخوابی

وقتی که خیلی خوابت عمیقه یا خیلی خسته ای 2 تا دستهاتو میبری بالا و میخوابی

وقتی درد داری دستهاو پاهاتو جمع میکنی تو دلت بعد یه دست و یه پاتو هی بازو بسته میکنی خیلی بامزه میشی اون موقع عزیزم

الان دیگه کاملا گریه هاتو میشناسمو میدونم چه درخواست داری مامانی

از حموم رفتن و شستن پاهات موقع تعویض خیلی خوشت میاد مامانی و حتی یه صدای کوچولو هم ازت در نمیاد حتی موقع لباس پوشیدنت

اینم بهت بگم مامانی که تو از همون موقع که به دنیا اومدی به همه چی خیره میشدی و دقیق نگاه میکردی جوری که همیشه فکر میکردم همه چیو میفهمی از هفته سوم زندگیتم با چشمهات چیزی رو دنبال میکردی با اینکه خیلی کوچیک بودیو ازت بعید بود عزیزم

الانم فکر میکنم مامانی و بابایی رو خوب میشناسی چون هر موقع مارو میبینی خیره میشی و بهمون لبخند میزنی یا اگه گریه کنی آروم میشی فدات شم

خیلی زود شروع کردی به ارتباط برقرار کردن با دیگران و زود خندیدی مخصوصا الان که دیگه خیلی بیشتر میخندی مخصوصا وقتی دستهای کوچولوتو بهم بمالیم و باهات حرف بزنیم، وقتی هم که میخوام جاتو عوض کنم تا میخوابونمت به مامانی نگاه میکنی و میخندی الهی فدای خندیدنت بشم من

واقعا بچه ها وقتی بزرگ میشنو میتونن با هامون ارتباط برقرار کنن روز به روز شیرینتر میشنقلب الهی که همیشه لبخند روی لبهای خوشگلت باشه مامان جون

این پست خیلی طولانی شد چون مجبور شدم همه رو بنویسم چاره ای نبود از بس مامانی تنبله وقتی که دست به قلم میشه مجبوره همه چیو باهم بنویسه

فعلا دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه اگه مطلبی بود بعد میام اضافه میکنم تا برای همیشه توخاطراتت بمونه گل پسرمماچ

گل مامان و بابایی عزیزم

من و بابایی عاشقتیم زندگی

 

اینم 2 تا عکس واسه حسن ختام

عکسهات روی دوربین عزیزم و هنوز نریختم روی کامپیوتر واسه همین فعلا این 2 تا عکسو میذارم تا بعد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

فاطمه قنبری
6 آبان 91 7:58
ماشاالله خدا حفظش کنه
مامان یاشار
6 آبان 91 20:16
ای جانم هزار هزار ماشالا دسته گلت بزرگ شده خانومی. خدا برات حفظش کنه. خوب میکنی که خاطراتش رو مینویسی که یادت نره. آخه خیلی حیف میشه. از طرف من دست و پای کوچولوش رو ببوس


چشم خاله جون
مامانی
6 آبان 91 21:27
خدا گل پسرتو حفظ کنه ایشالا
مامانی
8 آبان 91 1:17
سلام خانومی خوبی؟ بروزم منتطرم عزیزم
دوست من
8 آبان 91 21:30
الهيييييييييييييييي ماشالله ني ني تودل برويي داري عزيزم از طرف من ببوسش وقتي داره نگاه دوربين ميكنه عشيشمممه


چشم خاله جون
سمیرا
9 آبان 91 0:23
چقدر نازه ماشالله
حق داری عزیزم
منم روزای اول یعنی 10 روز اول سختترین روزای زندگیم بود ولی هرچی میگذره راحت تر میشه الان که 7 ماهشه دخملم خیلییی خیلی برام راحتتره
ولی هنوزم یه دل سیر نخوابیدم


من فکر کنم تا نینی هامون شیر میخورن نتونیم شب راحت بخوابیم
مامان کیان کوچولو
11 آبان 91 11:55
سلام گل پسری ... نانازی ... چه تپل شدی گلم ... چقد این لباسا بهت میاد ... ماشالله خاله جوووون
مامان کیان کوچولو
11 آبان 91 11:56
عکساشو تند تند بذار مامانشششششش
شقایق(مامان محمد ارشان)
16 آبان 91 18:58
ای جووووووووووووووووووووووووووووووونم
ماشالا به این همه خوشگلی این پسر
چه پسر خوبی که مامانشو اذیت نمیکنه
همیشه شاد باشی گل خاله


مرسی خاله جون
ارشان کوچولورو ببوس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هومن مامان می باشد