هومن کوچولو مامانهومن کوچولو مامان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

هومن مامان

هفته سی و یکم بارداری

1391/4/26 10:16
نویسنده : مامان الهام
411 بازدید
اشتراک گذاری

 هومن کوچولو مامان جان تا این لحظه ، 7 ماه و 14 روز و 9 ساعت و 40 دقیقه و 42 ثانیه تو دل مامانشه

سلام کوچولوی 7 ماه و نیمه من

حالت خوبه مامانی ؟
فکر کنم این روزا حال تو حسابی خوب باشه و حال من نه

اول از همه دیگه اصلا طاقت این گرمای هوارو ندارم نمیدونی که چقدر هر روز زجر میکشمو اذیت میشم شما هم که ماشااله بزرگ شدی و همه فضای دلمو گرفتی و دیگه هر کاری واسم سخت شده مخصوصا خوابیدن

هر وقت هم که نشستم احساس میکنم یه استخوان زیر سینمه و داره به دنده هام فشار میاره خلاصه مامانی اوضاع و احوالم زیاد این روزا خوب نیست هفته ای که گذشت هفته سی و یکم بود و ما 2 روزشو رفتیم کرج خونه مامان و بابا بزرگ (پدری) از عید تا حالا دیگه نرفته بودیم خونشون با بابایی تصمیم گرفتیم که آخر هفته رو مرخصی بگیره و بریم کرج هرچند من میدونستم بهم تو ماشین سخت میگذره ولی باز دیدم زشته که نریم چون دیگه تا بعد از زایمان هم نمیتونیم بریم هم هفته دیگه ماه رمضونه بعدشم که ایشااله شما به دنیا میای قربونت برم من که دیگه کم کم داره به اومدنت نزدیک میشه

4 شنبه عصر بود که راه افتاادیم و تا جمعه عصر هم اونجا بودیم بد نبودو خوش گذشت بهمون ولی من با اینکه هر نیم ساعت پیاده میشدمو کمی راه میرفتم ولی وقتی رسیدیم شیکمم خیلی درد میکردو تا صبح نتونستم خوب بخوابم و تقریبا همه شبو بیدار بودم

راستی جمعه صبح هم ساعت 5:30 منو باباییت رفتیم کله پاچه ای و کلی بهمون خوش گذشت و خندیدیم اونجا هوا خیلی عالی بودو کلی هم چرخیدیم

جمعه عصر که داشتیم برمیگشتیم گفتیم به خاله افسانه اینا که چند روز بود رفته بودن شمال و قرار بود اون روز برگردن زنگ بزنیم و اگه شد تو راه ببینیمشون و باهم برگردیم

تو راه همدیگرو دیدیمو متوجه شدیم که عمو محسن ماشینش نیست به منو بابا علی گفت که ماشین خراب شده و اونجا گذاشتیمش من تعجب کردم که یعنی چه اتفاقی افتاده که ماشین و گذاشتن بعد متوجه شدیم که تو راه رفت تصادف کردن و خدا خیلی بهشون رحم کرده که همشون سالم بودن فقط ماشین لوله شده بودو دیگه هم به درد نمیخورد اما نخواستن به من بگن که یه موقع نگران نشم

با اینکه کلی خسارت مالی دیده بودن ولی باز خدارو کلی شکر کردیم که برای کسی اتفاقی نیفتاده

اینم از داستان مسافرت خاله افسانه

بعد از اینکه از کرج برگشتیم من بدن درد شدیدی گرفتم که اصلا درست نمیتونم راه برم فکر کنم از کولر ماشین باشه که همش میخواستم روشن باشه  نمیدونم این دردا کی دست از سرم بر میداره

واقعا که راست میگن 3 ماهه دوم ماه عسل حاملگی میمونه ، نه حالت تهوع و ویار داری نه سنگینی و از این مشکلات داری . من که تا وقتی 7 ماهم تموم شد یه دفعه سنگین شدمو مشکلات بارداریم شروع شد وگرنه تا قبلش اصلا نمیفهمیدم که باردارم

دیگه چیکار میشه کرد مامان شدن این سختی هارو هم داه ولی خود آدم تا نکشه نمیتونه درک کنه که چی هست

شنبه این هفته هم نوبت دکتر داشتم وزنم که اصلا تغییری نکرده بودو اضافه نشده بود دکتر بهم گفت که میخواستم سونو 3 ماهه سوم بارداری رو بهت بدم ولی چون وزنت زیاد نشده ممکنه بچه وزن نگرفته باشه واسه همین الان نرو بهم گفت که باید حسابی تقویت کنم و پروتئین زیاد بخورم خودشم بهم پودر پروتئین دادو گفت 15 روز بخورم بعد برم سونو انجام بدم تا ببینم وزنت چطوره

فشارمم 11.5 بود وصدای قلبتم که واضح تر از همیشه شنیده میشد قربونت برم چون دکتر داشت با منشیش صحبت میکرد کلی وقت صدای قلبتو تونستم بشنوم و ازش انرژی بگیرم

این روزا که داره به زمان زایمانم نزدیک میشه و شیکمم بزرگ شده ترس از زایمان گرفتم و کلی میترسم ، میترسم نتونم از پسش بر بیام ولی خوب از سزارین هم بدم میاد نمیدونم چیکار کنم

امشب به بابایی میگفتم کلی خندید گفت پس چجوری میخوای بیاریش بیرون نکنه میخوای بذاری همیشه اونجا بمونه ، گفت اونجا بمونه میپوسه ها و کلی باهم خندیدیم

دیگه هرچی خدا بخواد همون میشه نمیدونم باید چیکار کنم

راستی این روزا بابایی خیلی تو کارا بهم کمک میکنه با اینکه بهش میگم نه ولی بازم میادو کمکم میکنه چون من خیلی ین روزا حالم خوب نیست هم سنگین شدم هم حالت تهوع زیاد میاد سراغم و اصلا هم اشتها ندارم نمیدونم شایدم بخاطر گرمی هوا باشه که نمیتونم چیزی بخورم

خلاصه از همینجا کلی ازش تشکر میکنمو دستشو میبوسم که انقدر به من کمک میکنه و به فکر منه هیشکی تو این دنیا نمیتونه جای باباتو واسه من بگیره انقدر که دوسش دارم

خوب مامان جونی من دیگه باید برم لالا کنم چون دیگه نمیتونم بشینم

فقط خدا کمکم کنه این 1 ماه و نیم آخرم به خوبی بگذره

مامان و بابا خیلی دوست دارن پسر قشنگم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان یاشار
27 تیر 91 3:27
نازی خانومی. می فهمم الان چه حالی داری. هر چی به آخرش نزدیک تر میشی خسته تر و کلافه تر میشی، سعی کن بیشتر استراحت کنی و انرژی ذخیره کنی برای بعد از به دنیا اومدن فرشته کوچولوت. مراقب خودت باش عزیزم


ممنون عزیزم
راست میگی واقعا باید الان بیشتر از همیشه استراحت کرد

مامانی
27 تیر 91 19:12
مامانی مراقب گل پسرت باش ایشالا زودی سالم میاد بغلت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هومن مامان می باشد