هومن کوچولو مامانهومن کوچولو مامان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

هومن مامان

هفته سی ام بارداری

1391/4/19 1:42
نویسنده : مامان الهام
396 بازدید
اشتراک گذاری

 هومن کوچولو مامان جان تا این لحظه ، 7 ماه و 7 روز و 1 ساعت و 5 دقیقه و 25 ثانیه تو دل مامانشه 

سلام عزيز دلم

حالت چطوره خوشگل مامان؟

هفته 30 بارداري هم تموم شدواز فردا وارد هفته 31 ميشيم خدارو شکر که تونستيم تا اينجارو باهم به خوبي بگذرونيم عزيزم

مهمترين اتفاقي که توي اين هفته افتاد اين بود که يکي از فاميلهاي باباي هانيه فوت کرد 2 روز به عقد  کنونش و متاسفانه مراسم کنسل شد وفقط رفتن محضر و اونجا عقد کردن تا بعد يه جشن عروسي بگيرن من واقعا از اين موضوع ناراحت شده بودمو خيلي واسه هانيه غصه خوردم ولي خوب اين اتفاقا دست خود آدما نيست و پيش مياد حتما خدا اينجوري بهتر صلاح ديده

خوب بگذريم ، ديروز که روز نيمه شعبان بود ساعت 7:30 شب رفتيم محضر و بعد از خوندن خطبه عقد رفتيم خونه خاله پروين که نزديک محضر بود يکم نشستيم ميوه شيريني شربت و کلي چيزاي ديگه خورديم ، عکس گرفتيم و ...... بعد هم شام خورديم و مثلا رفتيم بيرون که عروس و داماد رو بچرخونيمو يه دوري بزنيم که چشمت روز بد نبينه ماماني اولش که تو ماشين نشستيم تا ديدم ماشينها دارن تند ميرن به بابايي گفتم نميخواد ما بريم بيا برگرديم چون من از سرعت زياد و اينا اصلا خوشم نمياد بعد تو همين حرفا بوديم که نميدونم چطور چند تا موتور که اراذل و اوباش بودن اومدن سمت ماشين ما وشروع کردن به فهش دادن و بد وبيراه گفتن و از اين کارا بابايي هم که شديدا عصباني شده بود تند ميرفت تا اونارو يه جا گير بندازه حالا خيابونهام انقدر شلوغ که نگو منم هرچي ميگفتم اصلا انگار نميشنيد خلاصه ماماني انقدر من ترسيده بودمو التماس کردم که تمام بدنم ميلرزيد و حالم حسابي بد شد اگه يکم ديرتر آب بهم نميرسوندن تشنج ميگرفتم خيلي گريه کردمو ترسيده بودم البته بيشترم ترسم از اين بود که يه موقع دعوا نشه و خدايي نکرده اتفاقي نيفته من اونجا شيشه ماشينو دادم بالا که يه موقع چيزي نندازن تو ماشين که يدفه ديدم به شيشه لگد ميزنن و فحش ميدن اصلا يک افتضاحي بود که نميدوني ولي وقتي بابايي و دايي مهدي و .. وايسادن اونا از ترس جلو نيومدنو همونجا دور زده بودن خلاصه عزيزم ديشب به شما هم خيلي فشار اومد اما اون وسط هي لگد ميزدي خاله شيرين ميگفت ميخواد بره و از باباش حمايت کنه اينو که گفت همه خنده اشون گرفته بود

اينم از شب عروسي که زهر مار شد واسه ما همه هم اون وسط فقط نگران من بودن که خدايي نکرده تو اون شرايط اتفاقي واسه ني نيم نيفته که خدارو شکر به خير گذشت

راستي آخر شب هم عروس و داماد باهم رفتن شمال

خوب از عروسي بگذريم

توي اين هفته 3 شنبه دومين کلاس آموزش زايمان و بارداري ام رفتم زياد واسم جالب نبود چون معمولا حرفهايي ميزنه و چيزايي ميگه که من خودم کاملتر از اونارو بلدمو خوندم

در کل بد نبود و آخر سر هم ريلکس کرديم و جالب بود و کلي هم ورزش و تمرين نفس

ميخواستيم تو اين هفته که مياد سيسموني شمارو بچينيم که مامان بزرگ و بابابزرگ (پدري) از کرج اومدن 2 روز تعطيلي نيمه شعبان و ما به خاطر اينکه مامان بزرگت مجبور نشه دوباره اين راه و بياد تصميم گرفتيم که امروز جمعه سيسموني رو بچينيم من به خاله فهيمه زنگ زدمو گفتم اونم به بقيه زنگ زدن و همه عصر اومدن خونه ما خاله پروين خاله پروانه خاله افسانه خاله فهيمه و ايمانه و نيلوفر و زندايي مرتضي با صبا

مردها طبقه بالا بودن و بابايي پذيرايي ميکرد خانومها هم طبقه پايين بودن

وسايل خوشگلتم چيدن ماماني و همه منتظر اومدنت هستن

سر فرصت عکسهاشو ميذارم برات عزيزم

امروز هم کلي خسته شدم چون بالاخره مهمون که مياد خونه هر کاري هم که نکني باز استرس پذيرايي و اينارو داري من که اينجوريم و آخر شب هم کلي خسته ميشم

بابايي خيلي مهمون دوست داره و دلش ميخواد مهمون هميشه بياد خونمون و واسشون سنگ تموم بذاره واسه همينم خيلي خوشحال بودو کلي هم بهش خوش گذشت

خوب عزيزم اينم از اين هفته پرمشغله ما

راستي امروز قبل از اينکه مهمونا بيان انقدر شيطوني کردي و دست و پا زدي که همينجوري شيکمم بالاو پايين ميرفت

اين روزا بابايي کلي باهات بازي ميکنه دستشو ميذاره رو شيکمم و با انگشتاش فشار ميده شماهم که با اين حرکتها بهش جواب ميدي انقدر بامزه است که نگو قشنگ انگار داري با بابايي بازي ميکني

خوب عزيز دلم الان ساعت 2:30 شبه و من ديگه کم کم بايد برم لالا کنم چون خيلي داري به ماماني فشار مياري و جابه جا ميشي

قربونت برم من عسلم

ماماني و بابايي عاشقتن عزيزم

 

نوشته شده در تاریخ 16 تیر 1391 جمعه


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامانی
19 تیر 91 5:19
انشالله پسرت زودی بیاد بغلت عزیزم
برای منم دعاکن


ممنونم برای شماهم همینطور
مامانی
20 تیر 91 8:27
سلاممممممممم عزیزدلم خوبی ؟ بروزم ومنتظرت هستم
مریم مامی آیداツ
20 تیر 91 16:21
سلام عزیزم شما هم باافتخار لینک شدید منتظر عکسای سیسمونیشم آپ کردی حتما خبرم کنی
مامان یاشار
21 تیر 91 15:39
وای به به مبارکه هومن جون، مامانی بیا عکساشو برامون بزار لطفاً. مراقب خودت هم خیلی باش عزیزم که استرس نگیری
مامانی
23 تیر 91 13:07
سلام عزیزم خوبی؟ نی نی گلمون چطوره؟ ببوسش بروزم ومنتظرت عزیزم
مامانی
26 تیر 91 0:14
سلام عزیزم خوبی؟ بروزم طه جونم در 18 هفتگی اگه بیای خوشحال میشم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هومن مامان می باشد