3 ماهگی عشق مامان
هومن کوچولو مامان جان تا این لحظه ، 3 ماه و 0 روز و 0 ساعت و 42 دقیقه و 21 ثانیه سن دارد
سلام عشق قشنگ مامانی
الهی که فدات بشم شیطونک من
3 ماهگیت مبارک باشه عزیز دل مامانی
چه زود گذشت مثل برق و باد
اینروزا شیطون بلایی شدی واسه خودت
صبحها که چه عرض کنم ظهر که از خواب بیدار میشی کلی سر حالی و به مامانی میخندی
اگرم نیام بالا سرت خودت نزدیک به نیم ساعت با خودت بازی میکنی و دست میخوری و میخندی و با لوستر حرف میزنی ، وقتی هم که منو میبینی سریع دستهاتو میبری بالا که یعنی بیام ماساژت بدم بدجوری به ماساژ بعد از خواب عادت کردی انقدر هم بامزه دستو پاهاتو میکشی که نگوجفت دستهاتو میبری بالا و کش میدی تا دست به پاهات میزنم سریع هر دوتا پاتو میکشی
بعد که پوشکتو عوض میکنمو بهت شیر میدم دوباره یه چند ساعتی میخوابی
وقتی هم پوشکتو میخوام عوض کنم همش میخوای دمر بشی
عصر هم که بابایی میاد میریم خونه بابا رضا و اونجا خاله ها کلی باهات بازی میکنن
شبا که بابا علی باهات حرف میزنه کلی ذوق میکنی و بهش میخندی و باهاش حرف میزنی یه بار که همه داشتن حرف میزدنو کسی بهت توجه نمیکرد توام نق نق میکردی یه دفعه با صدای بلند گفتی نـــــــــــــــــــــــــــــــه
قشنگ صدات یه جوری بود که گفتی نه
صداهایی که در میاری ما ما من اه ننننن آغون آووو بوووووو آبووو و.......
الانم تو بغلم نشوندمت و هی شیطونی میکنی نمیذاری بنویسم
مامان فدای لپهای آویزونت بشه
اینروزا وقتایی که بیداری اصلا نمیخوای بخوابی و همیشه تا بیداری میخوای بشینی
گردنتو خیلی خوب نگه میداری و همیشه هم سرتو میچرخونی و به اینور و اونور نگاه میکنی
وقتی رو یه چیزی زوم میکنی لبهاتو غنچه میکنی و با دستهات سعی میکنی اونو بگیری و چون نمیتونی مدام با دستت به خودت میزنی
رو پاهات وامیسی و وقتی تو کریر میخوابونیمت همیشه سرتو میاری بالاو کلی وقت همینجوری نگه میداری
همیشه دستهاتو میاری بالا و بهشون نگاه میکنی و بعد میخوری
بعضی وقتها که گریه میکنی و تا میام بهت برسم میبینم شصت دستتو کردی تو دهنت و داری با ولع میخوری
لثه هات میخاره و همش لبتو میبری تو و همیشه آب دهنت میریزه فدات بشم من بخاطر همین باید همیشه پیشبند بسته باشی
وقتی رو تشکت میخوابونمت و باهات حرف میزنم کلی باهام حرف میزنی و میخندی
کاملا باهام ارتباط برقرار میکنی جوجه طلایی مامان
یه عادت جالبی که داری اینه وقتی خوابت میاد تا یه چیزی میندازیم روی صورتت سریع خوابت میبره
امروز موقع ناهار خوردن گریه میکردی مجبور شدم بغلت کنم توام زل زده بودی به بشقاب غدام و قاشقم و قاشقو دنبال میکردی تا میذاشتم توی دهنم قربون اون دقتت برم مامانی
باهات که حرف میزنن و بازی میکنن کلی میخندی و دست و پا میزنی
امروز صبح دیدم که هی پاهاتو میاری بالا و با دست شلوارتو میگیری و میکشی
وقتی یه چیزی میارم جلوت بهش زل میزنی و سعی میکنی بگیریش و هی با دستت بهش میزنی الان هم انقدر تلاش کردی تا بالاخره عروسک بالای تخت پارکتو گرفتی توی دستت
عاشق تلویزیونی ، هر کاری میکنم که نبینی ولی باز هر جای اتاق باشی به تلویزیون نگاه میکنی وقتی که همه نشستن تلویزیون نگاه میکنن توام تو بغل بابایی هستی مثل بقیه نگاه میکنی با دقت زیاد تا برت میگردونه گریه میکنی که چرا برت گردونده
قربونت برم مامانی چند تام عکس جدید واست میذارم
میخوام از این به بعد ماه به ماه بیام و وبلاگتو آپ کنم و از پیشرفتهایی که میکنی بنویسم فکر میکنم اینجوری بهتر باشه
اگرم یه اتفاق خاصی افتاد میام و برات مینویسم عشقم
دوست دارم نفسم عشقم همه وجودم
چون عکسها زیاده میذارم ادامه مطلب