5 ماهگی هومن کوچولو
سلام پسر قند عسل مامان
چی بگم پسرم از یه مامان کم حوصله که دیگه اصلا حوصله نداره پای کامپیوتر بشینه تا برات از خاطراتت بنویسه
مثلا الان 10 روز مونده تا 6 ماهت تموم بشه ولی من اومدم تا از 5 ماهگیت بنویسم
قربونت برم از همون روزی که اومدم نوشتم که میشینی دیگه نشستنو شروع کردی هرچند زود بود ولی خوب میتونستی خودتو نگه داری واصلا دیگه دوست نداشتی تو بغل بشینی و دائم خودتو از بغل مینداختی پایین
الهی بمیرم برات که 2 روزه مریض شدی من خودم فکر کنم از امیر حسین گرفتی چون مریض بودو بهت نزدیک شد البته تب نداری خدارو شکر فقط سرفه میکنی که دکتر بهت شربت داده تا ایشااله زود خوب بشی عشقم
وقتی آقای دکتر میخواست گلوتو ببینه به هیچ عنوان دهنتو باز نمیکردی و محکم چوبو فشار میدادی و آقای دکتر کم کم چوبو برد ته حلقت یه دفعه تو اق زدی و دکتر تونست یه لحظه گلوتو ببینه
وقتی هم که میخوست وزنت کنه تا خاله افسانه خوابوندت تو وزنه 2 دفعه سرتو بلند کردی و محکم زدی به ترازو بمیرم برات عزیزم اما صدات در نیومد
بمیرم برات که از وقتی مریض شدی دیگه مظلومتر شدی مامانی
همه بچه ها اکثرا مریض که میشن بهونه گیر میشن یا نق میزنن ولی تو ساکت تر از همیشه شدی و با اون چشمای معصومت به من نگاه میکنی حتی وقتی من کار دارم و تو بغل بابایی نشستی همینجوری به من نگاه میکنی و اوم اوم میکنی و میخوای بیای بغل من منم تا بغلت میکنم سرتو فرو میکنی تو سینم
از کارای جدیدیم که میکنی اینه که وقتی وامیستی رو پاهات و نگهت میداریم قدم بر میداری و میری جلو
فدات بشم که انقدر واسه راه رفتن عجله داری
وقتی از خواب بیدار میشی یعنی تا چشماتو باز میکنی سریع سرتو بلند میکنی و میخوای بشینی یه بار که سرت روی بالشت بود دستاتو حائل کردی و نشستی انقدر بامزه که من داشتم از تعجب شاخ در میاوردم
یه چند باریم وقتی نشسته بودی تا سمو چرخوندم دیدم دمر خوابیدی و داری واسه خودت تلاش میکنی
یه 2 باریم غلط زدی گل پسر مامان ولی دستهات هنوز انقدر توان نداره که بری جلو مدام پاهاتو فشار میدی
هروقت شیر میخوری دست کوچولوتو مدام میکشی روی دستم بابایی میگه اینجوری داره ازت تشکر میکنه
موقع عوض کردن پوشکتم پدرمو در میاری از بس که میچرخی و همه چیو میکشی من نمیدونم این سرعت عملو از کجا میاری هرچی دم دستت باشه میکشی رو سرت یا میخوای بخوری و تا ازت غافل بشم میبینم 180 درجه چرخیدی البته اینم بگم همیشه تو عوض کردنت بابا علی هم کمکم میکنه واقعا دستش درد نکنه
امروز که 5 ماه و18 روزت هست واسه اولین بار چند قاشق حریره بهت دادیم و ازت کلی فیلم و عکس گرفتیم
نمیدونی واسه خوردنش چه کارا که نمیکردی انقدر دست و پا میزدی و لباتو میاوردی جلو که نگو
تا خاله افسانه قاشقو میاورد سمتت میپریدی دستشو میگرفتی و میکشیدی سمت دهنت آخر سر هم که بغلت کردم تا بهت شیر بدم بغض کردی و گریه کردی (نکنه شیکمو باشی مامانی)
از دندونهاتم برات بگم که خیلی بعضی وقتها اذیتت میکنه خیلی میخواره . دائم دندون گیرهات با دستتو میکنی توی دهنت ولی اصلا آب دهنت نیمریزه بیرون مامانی همه رو قورت میدی اصلا لباستو خیس نمیکنی یا مثلا آب دهنت آویزون باشه
راستی عزیزم این چند وقتی که نیومدم برات بنویسم درگیر خرید خونه بودیم بالاخره خونه خودمونو فروختیمو یه خونه دیگه خریدیم ایشااله قراره بعد از عید اسباب کشی کنیم و چون من با وجود شما کوچولوی شیطون بلا نمیتونم وسایلامونو باهم جمع کنم شروع کردم آروم آروم جمع کردنشون به خاطر همین یکم مشغولم
عکسهای 5 ماهگیتم الان نمیتونم بذارم چون حجمشونو کم نکردم هروقت کم کنم حتما میامو برات میذارم عشقم
الان آروم مثل فرشته ها کنارم خوابیدی و هر از گاهی سرفه میکنی و دلم میریزه
ایشااله همیشه سالم باشی مادر و من هیچوقت مریضیتو نبینم
من و بابایی خیلی دوست داریم عشقم
این چند تا عکس تو دوربین مونده بود که برات میذارم بقیه عکسهات روی لپ تاپ خاله ایمانه است که باید برم برات بگیرم و بعدا بذارم
اینجا تولد هلنا بود که تا وارد اتاق شدی همینجور متعجب به تزئیناتی که زده بودن به در و دیوار نگاه میکردی
قربون تعجب کردنت برم مادر
مامان جونی با اینکه بچه داری کار خیلی سخت و مسئولیت سنگینیه واسه هر کسی ولی وقتی که هر روز بهت نگاه میکنم و میبینم که بزرگتر شدی با خودم میگم با همه سختیهاش ولی خیلی زود میگذره و و شما کوچولوها زود بزرگ میشین و ماها هی پیر و پیرتر
ولی از همین الان میخوام بهت بگم که تصمیم گرفتم تا تو تک فرزند باشیو اگه خدا بخواد تنها ستاره ی زندگیمون باشی نمیدونم خودت هم دوست داری تک باشی یا نه ولی به هر حال این تصمیمیه که من گرفتم و از خدا میخوام که همیشه تورو به ما ببخشه و برامون نگه داره
به خاطر یه سری از مسائل اخلاقی که من دارم و خیلی بچه داریو سخت میبینم و به خودم سخت میگیرم واسه همین دیگه اصلا طاقت بزرگ کردن یه کوچولوی دیگرو ندارم
تازه با اینکه تو انقدر آرومی و از نظر دیگران که بهم میگن بچه اذیت کنی نیستی ولی باز من خیلی بهم سخت میگذره شاید اگه منم یکمی ریلکستر بودم انقدر اذیت نمیشدم ولی چیکار کنم که اینجوری نیستم
این یه کمی درددل مادرانه بود واست پسرم اینارو نمیخواستم بگم ولی گفتم یکمی در موردش بنویسم تا بدونی واسه بزرگ کردنت گاهی خیلی اذیت شدم
شاید باور نکنی با اینکه با شوق و هیجان خاصی وبلاگ نویسی رو شروع کردم ولی الان دیگه اصلا انگیزه و حوصله ای برا ادامه دادنش ندارم فقط و فقط فکر اینکه در آینده این وبلاگ چقدر میتونه برات جالب و خاطره انگیز باشه بازم میام و برات مینویسم به امید روزی که بزرگ بشی و خودت بتونی نوشتن این وبلاگو ادامه بدی
پس اگه به موقع آپ نمیشم ولی سعی میکنم حتما در اولین فرصت بیامو برات بنویسم عسلم
عاشقتم پسر نازم