هومن کوچولو مامانهومن کوچولو مامان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

هومن مامان

هفته بیست و ششم و بیست و هفتم بارداری

1391/3/28 1:42
نویسنده : مامان الهام
503 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزکم حالت چطوره خوشگلم ؟قلب
باید مامانی رو ببخشی که انقدر دیر به دیر میام و واست خاطراتمونو مینویسم آخه این روزا زیاد حوصله نوشتن و پای کامپیوتر نشستنو ندارم تقریبا 2 هفته ای میشه که ننوشتم و تو این 2 هفته هم کلی اتفاق افتاده

اول از همه بگم که مامانی بالاخره درسش تموم شدو تونست واسه خودش یه نیمچه دکتری بشه نیشخندهمه میگن ادامه بده و دکتراتو بگیر ولی فعلا که اصلا نه حوصله درس و دارم نه امتحان دادن وقتی هم فکرشو میکنم که قراره شما بیای تو زندگیمون که دیگه اصلا حس و حال درس خوندن از سرم میپره چون دلم میخواد خودم بزرگت کنمو تربیتت کنم و دوست ندارم تورو بذارم پیش کس دیگه به خاطر همین اصلا قبول هم نکردم برم سر کار یا حتی برم دانشگاه آزاد یا پیام نور درس بدم البته نمیخوام بگم که دارم واسه شما فداکاری میکنمااااااا نه! چون خودم اینجوری دوست دارم

خوب بگذریم .....توی اون 2 روز تعطیلی که بهت گفتم قراره بریم گردش با همه خونواده رفتیم یه جای خیلی با حال

یه روستایی بود که خیلی سرسبز بود و ما تا انتهاش رفتیم یه جایی که نزدیک کوهها بود و پر از درختهای چغاله بادوم من که تا حالا این همه چغاله بادوم اونم تو ماه خرداد ندیده بودم انقدر تردو تازه

خلاصه اولش که تو جاده اش گم شده بودیمو از هرکی میپرسیدیم آدرسو بلد نبود ولی بالاخره نزدیکهای ظهر پیداش کردیمو تا شب اونجا بودیم بابایی با عمو محسن(شوهر خاله ات) ناهار جوجه درست کردن و حسابی بهمون خوش گذشت و ناهارو خوردیم کلی هم تفریح کردیمو ساعت 10 شب بود که برگشتیم اونجا هوا خیلی عالی بود ، فردای اون روز هم خونه بودیمو جایی نرفتیم و فقط استراحت کردیم از وقتی هم که هوا تقریبا گرم شده 5 شنبه شبها و جمعه شبها هر هفته میریم بیرون که کلی بهمون خوش میگذره

مامان جونی تقریبا یه 2 هفته ای هست که سکسکه هم میکنی واسه چند دقیقه به طور منظم هر چند ثانیه یه بار سکسکه میکنی که من کاملا احساسش میکنم قربون سکسکه کردنات بره مامانی عــــــــــزیزم

هفته پیش هم اولین کلاس آموزش زایمان رو رفتم ، کلاسش خوب بودو از محیطش خوشم اومد اونجا همه صحبت میکردن و مشکلاتشونو با خانم دکتر درمیون میذاشتن . راه حل میگرفتن آخر سر هم که یه سری ورزش انجام دادیمو یه جزوه هم گرفتیم که تو خونه ورزشها رو ادامه بدیم ، یه کارتی هم بهمون دادن که با این کارت میتونیم هرکس که خواستیم موقع زایمان کنارمون باشه که به نظر من این خیلی عالیه و قوت قلبیه واسه کسی که میخواد زایمان کنه

این تقریبا اتفاقاتی بود که تو هفته 26 اتفاق افتاد حالا اگه چیزه دیگه ای هم بوده که من یادم نمیاد چشمک

هفته ای هم که گذشت هفته 27 بود که شروع هفته من پهلوم سرما خورده بود (البته فکر کنم) و درد شدیدی میکرد من خیلی نگران شده بودم هم از درد هم از نگرانی گریه میکردم که باباییت ترسیده بودو هی میگفت چرا گریه میکنی میخوای ببرمت دکتر منم میگفتم نه خوب میشم

از یه طرف درد داشتمو میترسیدم از طرف دیگه شما منو لگد بارونم میکردی چون مدام لگد میزدی دلم آروم میشد که حتما سالمی خدارو شکر به خیر گذشت و من کم کم خوب شدم اما تو اون لحظات بود که احساس میکردم چقدر برام مهمی و سلامتیت و اینکه به موقع به دنیا بیای واسم از هر چیزی تو دنیا مهمتره قربونت برم من که هنوز نیومده این همه دل مامانتو بردی

2 شنبه هفته پیش هم که 22 خرداد بود خاله فهیمه گفت که بریم و کم کم سیسمونی شمارو بخریم بعد باهم رفتیم سرزمین چیکو و کلی لباس و وسایل مورد نیاز و وسایل بهداشتی و اینا خریدیم لباسهای چلگیش خیلی خوشگل بودو از هر مدلش واسه شما خریدیم ایشااله بعدا عکسهاشو واست میذارم وقتی که همه وسایلت چیده شد چون هنوز تخت و کمد و نیاوردن ببندن فقط سرویس کالسکه و یه سری لباس و جوراب اینا مونده که فکر کنم تو این هفته بریم بخریم تا به امید خدا همه چی کامل بشه وقتی هم که وسایلتو آوردیم خونه همه از دیدنش کلی ذوق کردنو قربون صدقه ات رفتن ماچقربونت برم من جیگر منی تو قلببغل

با اینکه به اومدنت دیگه چیزی نمونده و کم کم داریم کارارو واسه اومدن شما آماده میکنیم ولی هنوز انگار باورم نمیشه که میخوام مامان بشمو یه نی نی کوچولو میاد تو خونمون الانم که دارم واست مینویسم اصلا امان نمیدی و مدام داری تکون میخوری وقتی دستمو میذارم رو شکمم بعضی وقتها با یه حرکات آروم از زیر دستم رد میشی یا بعضی وقتها که دستمو چد بار به شکمم فشار میدم همونجارو چند بار لگد میزنی انگار که جواب مامانی رو میدی ، وقتی هم که باهات حرف میزنمو قربون صدقه ات میرم همش تکون میخوری و لگد میزنی خوش به حال این روزها که تو شکم مامانی هستی و منم از بودنو تو اینجوری لذت میبرم وقتی تو این خاطرات و بخونی مطمئنا واسه خودت مردی شدی و مامانی هم پیر شده چشمک چون میخوام وقتی که کاملا بزرگ شدی  این وبلاگو بهت هدیه کنم تا احساس مامانو بهتر درک کنی و بهتر متوجه این چیزا بشی

راستی عسل مامان عقد کنون خاله هانیه شده 15 تیر که مصادف شده با 15 شعبان تو خونه خاله پروانه عقد کنون میگیرن و سفره عقد میچینن ( ایشااله همیشه به شادی ) فعلا هم فقط خرید حلقه و آینه چراغ کردن خدا کنه که خوشبخت باشن کناره هم و سالهای سال باهم زندگی کنن

مامانیتم رفته واسه خودش کلی لباس خریده لباسهای حاملگی خوشگل آخه دیگه واسم سخت بود پوشیدن لباسهای قبلیم بابا علی هم که دیگه واسم سنگ تموم گذاشت و کلی لباس خرید یه لباس خوشگل هم واسه عقد کنون خریدم باهاش عکس میگیرم تا بعدا ببینی مامانی

از امروز وارد هفته 28 حاملگی شدم یعنی از امروز منو شما وارد ماه 7 بارداری شدیم و گل پسر مامان دیگه حسابی بزرگ شده فدات بشم من عشقم ،باورم نمیشه به این زودی داره میگذره اوایل حاملگی که واسم سخت بود خیلی دیرتر میگذشت ولی الان تند تند هفته ها داره میگذره و به اومدن شما داریم نزدیک و نزدیکتر میشیم

امروز هم که 27 خرداده نوبت دکتر داشتم که کلی هم معطلی داشت بابایی هم طفلک همینجوری تو ماشین منتظر نشسته بودو کلی خسته شد قربون مهربونیاش برم من

خانم دکتر صدای قلب کوچولوی شمارو شنید (البته مامانی هم شنیدها ) و گفت که همه چی خوبه از ماه پیش 1 کیلو هم اضافه کرده بودم که گفت خوبه فشارمم گرفت که 11 روی 6 بود بعد هم تاکید کرد که قرصها آهنمو حتما بخورم از حرکات پسر کوچولوم پرسید که گفتم حرکاتش عالیه و خیلی خوبه بعد هم بهم گفت که از این به بعد باید هر 2 هفته یه بار ویزیت بشم

خدارو شکر که همه چی خوب بود

راستی یادم رفت بهت بگم که هفته پیش هر روز ناهارو میرفتم خونه خاله فهیمه آخه بعد از دل دردی که گرفتم باید استراحت میکردم که امیرو خاله فهیمه واسم سنگ تموم میذاشتنو منم حالم خیلی بهتر شد

فردا هم خونه خاله پروانه مولودیه که از صبح میریم اونجا (عصر مولودیه) به خاله فهیمه گفتم صبح بیاد دنبالم چون دیگه زیاد نمیتونم پشت ماشین بشینم یعنی بهترم هست که نشینم چون به دل و کمرم فشار میاد

 باباییت امشب حالش زیاد خوب  نبودو میگفت انگار که سرما خورده منم شام بهش سوپ دادمو موقع خواب هم قرص سرماخوردگی دادم خورد خدا کنه تا فردا حالش بهتر بشه خدایی نکرده باز مثل اون دفعه من سرما نخورم

خوب مامان جونی امشب تلافی اون 2 هفته رو در آوردمو کلی واست نوشتم الان ساعت 1:10 دقیقه است و من حسابی خوابم میاد چون بعد از ظهر هم نخوابیدمو امروز هم کلی کار داشتم کم کم میرم بخوابم البته اگه شما بذاری قربونش برم من

عزیزم مامانو بابا کلی دوست دارن و واسه اومدنت لحظه شماری میکنن بــــــــــــــــــوسقلببغلماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان یاشار
28 خرداد 91 9:13
سلام مامانی هومن کوچولو... کار خیلی خوبی کردی که همه چی رو نوشتی عزیزم...ایشالا همیشه به تفریح و خوشی خانومی...حتماً برامون عکس بزار ما هم لباسای خوشگل هومن کوچولو رو ببینیم. راستی من با اجازه لینکت کردم
شقایق.مامان حباب
28 خرداد 91 15:36
سلام مامانی... چه عجب اومدی ایشالا همیشه شادی و تفریح و خوشی باشه... و ایشالا دیگه درد نداشته باشی...
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هومن مامان می باشد