هفته بیست و هشتم بارداری
سلام کوچولوی مامانی
امروز حالم خیلی بهتره چون تونستم کوتاهی دیشبمو واسه باباعلی جبران کنم
امروز عصر با خاله فهیمه و عمو رضا رفتیم بیرون و من یه کیک خریدم با شمع و 2 تا تیشرت خوشگل واسه بابایی که واسش یه جشن کوچولو خونه بابارضا بگیرم تا بتونم خوشحالش کنم
جشنمون خیلی ساده و خودمونی بود ولی همه چی خیلی خوب بودو خوش گذشت شمام که از اول تا آخرش همش داشتی لگد میزدی بابات میگفت هیجان زده شدی و داری تبریک میگی ولی خدارو شکر همه چی خوب بودو بابایی هم خیلی از این کارم خوشحال شد و ازم کلی تشکر کرد و واسه شام هم منو به یه رستوران دعوت کرد و باهم اونجا شاممونو خوردیمو برگشتیم خونه کلی هم عکس گرفتیم که بعدا خودت میبینی عسلم
قبلش هم خاله فهیمه بهم گفت بیا بریم تا بقیه وسایل سیسمونی شمارو بخریم و خیالمون از این بابت راحت بشه ، چون عروسی خاله هانیه و ماه رمضون هم در پیشه
من و خاله فهیمه با بابایی رفتیم خرید تخت و پارک و کریر و روورک و یه سری لباسهای خوشگل واسه بیرون و چیزای دیگه خریدیم که خیلی خوشگل و ناز بودن الحق که بابارضا واسه خرید سیسمونی شما سنگ تموم گذاشته و یه سیسمونی حسابی برات خریده پسر گلم آخه بابایی منم خیلی خوب و مهربونه خدا همیشه سایه اشو بالا سرمون نگهداره ایشااله
واسه تخت و کمد هم باهاممون تماس گرفتن و گفتن که آماده است احتمالا تو هفته بعد میان نصب میکنن
وقتی این لباسهای کوچولو رو میبینم خیلی بیشتر دلم واست تنگ میشه و دلم میخواد که پیشم باشی اما وقتی خاطرات بارداری دیگران و زایمانشونو میخونم احساس میکنم وقتی به دنیا بیای چقدر دلم واسه این لحظه ها تنگ میشه اما بعد میگم به یه لحظه بودن کنارت می ارزه قربونت برم
شنبه که خونه خاله پروانه بودیمو مولودی بود من که خیلی اذیت شدم هم از شلوغی هم اینکه مهمون اونجا بود نمیتونستم یکم دراز بکشم بخاطر همین هم شما تکونات دیگه محکم نبود و خیلی آروم تکون میخوردی حتی تا فرداش ولی امروز بهتر شده و مثل همیشه تکون میخوری عزیز دلم
تکونهات یه جوریه که انگار همه بدنتو تکون میدی یا داری خمیازه میکشی آخه مامانی هم دستهات هم پاهات همزمان تکون میخوره و این ورو اون ور دلم همزمان تکون میخوره و میلرزه
الهی فدات بشم که با این تکونهات دل مامانی و حسابی بردی
هفته 28 هم داره کم کم تموم میشه و وارد هفته 29 میشیم امشب داشتم به باباییت میگفتم که دیگه چیزی به اومدن شما نمونده ، بابات ام که انگار از همه جا بیخبره با تعجب گفت آره راست میگیها چه زود گذشت منم گفتم بله البته برای شما
من با اینکه تو ماه هفتمم ولی اصلا حاملگی بهم معلوم نیست ولی خودم دیگه کم کم احساس سنگینی میکنمو تا یکم راه میرم نفس نفس میزنم در کل فکر کنم از این به بعد کم کم زندگی واسم سخت بشه چه تو خوابیدن چه نشستن چه راه رفتن ، غذا هم که همیشه باید کم کم بخورم چون معدم زود پر میشه و اگه زیاد هم بخورم دیر هضم میشه و واسم مشکل ساز میشه ، ولی خدارو شکر نه چاق شدم نه ورم آوردم فقط وزن هومن کوچولوم زیاد شده و از اون لحاظ احساس سنگینی میکنم
تو مولودی هم هرکی منو میدید کلی ذوق میکردو بهم میگفتن چقدر خوشگل و با نمک شدی البته همه اینا از وجود عزیز و نازنین شماست پسر گلم
خدا کنه به موقع صحیح و سالم بیای تو بغل مامانی و بابایی
خیلی دوست داریم تو ثمره عشق و میوه زندگی منو باباتی
بــــــــــوس