هفته بیست و نهم بارداری
هومن کوچولو مامان جان تا این لحظه ، 6 ماه و 29 روز و 2 ساعت و 50 دقیقه و 53 ثانیه تو دل مامانشه
سلام کوچولوی من حالت چطوره پسرم ؟
تصمیم گرفتم از این به بعد زمان رو هم اول نوشته ها بذارم تا بدونی وقتی واست مینوشتم خاطراتتو چند ماهه بودی عسلم
میبینی مامانی زمان چه زود میگذره ؟ هفته بیست و نهم هم تموم شد و وارد هفته 30 شدیم دیگه چیزی به اومدنت نمونده تو یکی از همین هفته هایی که اولش سی هست به دنیا میای فرشته کوچولوی من
هفته پیش 6 تیر سرویس خواب و ویترین و کمد لباسهاتو آوردن و نصب کردن خوشگلن مامانی ایشااله که توام دوست داشته باشیشون (سیسمونی تو کلا 4 میلیون و نیم شد اینو واست نوشتم که سالهای بعد مقایسه کنی ببینی چقدر تفاوت کرده همه چیز )
البته عکسهاشو هم واست میذارم بعد از اینکه وسایلتم چیدیم
فکر کنم هفته دیگه باشه آخه این هفته کلی کار داریمو سرمون شلوغه عروسی خاله هانیه است 5 شنبه نیمه شعبان که میشه 15 تیر فکر کنم تو عروسی هم خیلی اذیت بشم آخه مامانی تو انگار یه دفعه بزرگ شدی و رشد کردی نشستن زیاد یا جاهای شلوغ خیلی واسم سخته چون فکر کنم وقتی میشینم جات کوچیک میشه و دل مامانی هم درد میگیره ، جالبه عزیزم که وقتی وارد 7 ماه شدی یه دفعه بزرگ شدی و شکمم نسبت به قبل کلی تغییر کرد و بزرگتر شده واقعا نمیدونم این 2 ماه باقیمونده رو چیکار باید بکنم البته میدونم که مادر شدن همه این سختی هارو داره فقط خدا کنه پایان بارداری شیرین باشه و سالم بیای تو بغلم
سوئیت طبقه پایین رو کلا گذاشتیم واسه شما تا هم فضا زیاد باشه هم وقتی بزرگ شدی اونجا واسه خودت راحت باشی وسایلتم همونجا میچینیم واست عزیزم
این روزا معمولا میرم خونه خاله فهیمه چون بابایی از صبح تا عصر نیست و منم که تنهام زیاد دست و دلم به آشپزی نمیره ترجیح میدم برم اونجا چون هم تنها نیستم هم تغذیه ام بهتره بیشتر هم میتونم استراحت کنم
راستی امتحانهای بابایی هم فردا تموم میشه و راحت میشه
بعد از عروسی خاله هات قراره برن مسافرت طرفای غرب که فکر نکنم ما بتونیم باهاشون بریم البته دلم خیلی میخواد بریم ولی وقتی فکرشو میکنم اصلا نمیتونم این همه تو ماشین بشینم فکر کنم امسال کلا باید مسافرت و بیخیال بشیم
قبلا گفته بودم که چکاپ ماهیانه ام شده هفته ای 2 بار ، امروز نوبت دکتر داشتم که با بابایی رفتیم دکتر گفت وضعیتت خوبه و رشد شما هم خوبه 2 کیلو هم اضافه کرده بودم و فشارمم 10.5 بود از حرکاتتم پرسید که گفتم خوبه ماشااله مامانی بعضی وقتها خیلی تکون میخوری تکونای محکم که دلم درد میگیره قربونت برم که انقدر قوی هستی پسر گلم، راستی عزیزم من هروقت میرم دکتر بباییت پایین تو ماشین منتظرم میمونه حالا تو هر شرایطی که باشه دستش درد نکنه خیلی مهربون و وظیفه شناسه و به فکر من و شماست دلم میخواد توام وقتی بزرگ شدی مثل بابات یه مرد واقعی و مهربون باشی
خوب عزیزم 4 شنبه با بابایی شام رفتیم رستوران که خیلی بهمون خوش گذشت فکر کنم باید تند تند بریم بیرون چون وقتی شما بیای تا چند وقتی دیگه از این خبرا نیست
5 شنبه و جمعه هم طبق معمول هر هفته رفتیم بیرون که حسابی خوش گذشت فقط من زیاد حالم خوب نبود و ضعف بدی داشتم ولی الان خدارو شکر بهترم
راستی محمد جواد پسر خاله پروانه هم 5 شنبه صبح 8 تیر کنکور داشت ایشااله که قبول بشه
کوچولوی نازم واسه مامانی دعا کن که بتونم این ماههای آخرو هم به خوبی بگذرونم و مشکلی واسم پیش نیاد واقعا این روزا وقتی به کوچولویی که تو شکممه و خودم که قراره مادر بشم و عظمت این موضوع فکر میکنم گریه ام میگیره چون واقعا درکش برام سخته درک اینکه یه مادر چقدر سختی میکشه تا بتونه یه بچه ای رو بزرگ کنه و گاهی هم بچه ها چه خوب مزد پدر و مادرهاشونو میدن
واقعا کاش همه آدمها قدر پدر و مادرهاشونو بیشتر از آنچه که هست میدونستن پسرم امیدوارم بتونم جوری تربیتت کنم تا بتونی این چیزهارو کاملا بفهمی و درک کنی
اندازه یه دنیا دوست دارم مامانی ایشااله بعدا میامو از عروسی واست میگم الانم دیگه نمیتونم بشینم چون شما هی به بالای شکمم فشار میاری و نشستن واسم سخت شده باید برم دراز بکشم
ببین مامانی الان ساعت 4 صبحه دارن اذان میگن اما من خوابم نمیبره تا میرم رو تخت انگار میخوان جونمو بگیرن نفسم کوتاه میشه و به شکمم فشار میاد فکر کنم زود باشه الان واسه این بیخوابیها
شب بخیر قند عسل مامانیمیبوسمت