سه ماه اول بارداری
از اون دفعه اولی که رفتم دکتر به بعد بود که حالتهای تهوع ام شروع شده بود به شکل جدی
ا زهمه چیز اطرافم بدم میومد مخصوصا از مواد خوراکی ، اصلا نمیتونستم به چیزی یا غذایی فکر کنم چه برسه به اینکه بخورم دیگه اصلا نمیتونستم غذا هم درست کنم به خاطر همین هر روز صبح میرفتم خونه خاله فهیمه که نزدیکمونه و ناهارو اونجا میخوردم (البته اگه میتونستم) شبها هم که همیشه خونه بابارضا میرفتیم و اونجا شام میخوردیم با باباییت
سه ماه اول خیلی سخت بهم گذشت و به خصوص شبهای خیلی بدی رو گذروندم ، بابات خیلی مراقبم بود و حسابی هوامو داشت و وقتی میدید کاری از دستش واسم بر نمیاد خیلی غصه میخورد قربونش برم الهی
بابات تنها عشق زندگی منه و حسی که نسبت بهش دارم هیچوقت تو زندگیم نداشتمو تجربه اش نکردم خدارو شکر میکنم که همچین شوهر گلی رو به من داده ایشااالله سایه اش همیشه بالا سر منو تو بمونه عزیزم توام همیشه دعاش کن که سالمو سلامت باشه و همیشه کنار هم به خوشی زندگی کنیم
سه ماه اول با همه خوبی و بدیش به سرعت تموم شدو همراه با اون سال 90 هم به آخرش رسید و به عید نزدیک شدیم