هفته سی و هشتم و شمارش معکوس
هومن کوچولو مامان جان تا این لحظه ، 8 ماه و 20 روز و 18 ساعت و 56 دقیقه و 18 ثانیه تو دل مامانشه
سلام عزیزم خوبی مامانی؟
هفته 38 هم تموم شد و دیگه داره واسمون شمارش معکوس شروع میشه نمیدونم دیگه چند هفته یا چند ساعت تو دلمی عزیزم ولی اینو میدونم حداکثر تا 2 هفته دیگه میای پیشمون ، 10 روز دیگه 9 ماهت تموم میشه و کم کم باید آماده سفر بشی عزیزم به قول بابا رضا دیشب که همه میگفتن کی هومن کوچولو به دنیا میاد میگفت این مسافره و هر لحظه دیگه ممکنه از راه برسه
ماه رمضون هم تموم شد و عید فطر هم گذشت عزیزم بابایی 4 روز تعطیل بود که تو این 4 روز حسابی باهم خوش گذروندیم و یه تفریح کوتاه 2 نفره هم باهم رفتیم که حسابی بهمون خوش گذشت ولی شب که برگشتیم من یکم دلم توش تیر میکشید و حسابی ترسیدمو گریه کردم فکر میکردم نزدیک زایمانم باشه (آخه مامانی خیلی ترسوه عزیزم) ولی همه بهم دلداری دادن و منم با استراحت حالم خوب شد
این روزا با اینکه سنگینتر شدم ولی حالم خیلی بهتره هم از نظر روحی و هم جسمی ، شیکمم حسابی بزرگ شده و هرجا که میرم گیر میکنه به اینور اونور خوب دیگه آخرهاشه و شما هر روز داری بزرگتر میشی و وزن میگیری
اینروزا همه تو فکر زایمان منن و همش ازم میپرسن کی زایمان میکنی مخصوصا بابا رضا که خیلی نگران منه و همیشه بهم توصیه میکنه این اواخر مواظب خودم باشم خیلی بهم اصرار میکنن که روزا برن اونجا ولی نمیدونم چرا این روزا دوست دارم خونه باشم انگار خیلی راحتترم اینجوری با اینکه دکتر بهم گفته استراحت کامل داشته باشمو آشپزی کردنم دیگه برام سخت شده ، البته از یه طرف هم دیگه نمیتونم رانندگی کنمو مجبورم با آژانس برم که حوصله ام به اونم نمیرسه
باباییت هر شب بهم میگه فردا برو خونه مامانت و تو خونه تنها نمون میگه من اینجوری نگرانتم که تنهایی ولی من میگم اتفاقی نمیوفته و اگه چیزی شد تلفن که هست سریع زنگ میزنم ایشااله خدا این روزهای آخرو هم به خیر بگذرونه
29 مرداد تولد آنیسا بود و چون تو ماه رمضون بود دیروز واسش جشن تولد گرفته بودنو رفتیم خونشون تولد خوبی بودو خوش گذشت ولی من حسابی خسته شده بودمو از کمر درد داشتم میمردم البته بخاطر نشستن زیاد که با استراحت خوب شدم شما هم که اونجا کم نذاشتی و مارو لگد بارون کردی فکر کنم تو اون چند ساعت اصلا نخوابیدی هم به خاطر سرو صدا هم شلوغی یه سره تکون میخوردی و به من فشار میاوردی، دیروز خاله فهیمه دست گذاشت رو شیکمم که ببینه اومده پایین یا نه همینجوری که دستشو فشار میدادو لمس میکرد انگار که قلقلکت بیاد هی خودتو تکون میدادی قربونت برم من
این روزا شیطون بلا شدی مامانی خودتو جمع میکنی میاری سمت راست شیکمم و طرف چپم خالی میشه از جلو که نگاه کنی شیکمم کج شده انقدر بامزه میشه به بابایی میگفتم خوب این همه جا مگه مجبوره که خودشو میبره یه گوشه تنگ میندازه
دختر عموی خاله نیلوفر هم تاریخ زایمانش با من یکیه ولی دیروز میگفت اون خیلی درد داره و وقتی هم که رفته دکتر بهش گفتن نه الان موقع زایمانت نیست
به بابا علی میگفتم خدارو شکر من درد ندارم میگفت حالا خودتو چشم نزنی
بعضی ها تو این دوران دردهای کاذب دارن که شبیه درد زایمانه ولی واقعی نیست ولی من اصلا درد ندارم خوب هرکسی یه جوریه دیگه خدا کنه آخرش خوب باشه و صحیح و سالم به دنیا بیای کوچولوی مامانی
نمیدونم چند دفعه دیگه میام اینجا و واست از دوران بارداریم مینویسم ، شنبه میرم دکتر و اونجوری بهتر میدونم کی قراره بیای پیشمون عزیزم
این روزای آخر خوب به خودت برس مامانی تا حسابی تپل بشی و قوی بشی
به امید اون روزی که تو بغلم باشی و بیام برات وبلاگتو آپ کنم
مامان و بابا عاشقتن پسر گلم