پایان 9 ماهگی و شروع روزهای پایانی بارداری!!!!
هومن کوچولو مامان جان تا این لحظه ، 9 ماه و 0 روز و 0 ساعت و 16 دقیقه و 54 ثانیه تو دل مامانشه
سلام پسر مامانی که تو دل مامان جا خوش کردی و انگار که نمیخوای از خونه ات دل بکنی ، امشب به بابایی میگفتم پسرمون یا خیلی تنبله یا از الان خیلی به مامانش وابسته است که حاضر نیست به دنیا بیادقربونت برم من که معلوم نیست کی بیای بغلم دیگه آخرهای سفر 9 ماهمون هستیمو دیگه قراره به زودی لحظه دیدارمون برسه عزیزم
مامانی که با این موضوع مشکلی نداره و میگه هر موقع دوست داشتی به دنیا بیا ، ولی بابایی خیلی بیتابی میکنه و همیشه سراغتو میگیره امشب بهم میگفت مگه تو قول ندادی زود زایمان کنی هر هفته که میگذره فکر میکنه توی اون هفته به دنیا میای عزیزم ولی کی میدونه ؟؟؟؟!!!!
پریروز تصمیم گرفتم یکم خونه رو تمیز کنم از بس حیاط و اینا بعد از بارون کثیف شده بود یه چند ساعتی پشت سر هم کار کردمو اصلا فکر نمیکردم که بعدش چی به سرم میاد تو ماههای دیگه هم کار کرده بودم اینجوری ولی اصلا بهم فشار نیومده بود ولی این دفعه یه دردهایی میومد سراغم که نگوووو البته خودم میدونستم که درد زایمان نیست و دردهای کاذب هستن چون اصلا منظم نبود ولی کوچولوی مامان هی خودشو سفت میکرد و ول میکرد البته این اواخر خیلی اینجوری میکنی مامانی همش خودتو سفت میکنی و میری یه گوشه جوری که شیکمم از بیرون نگاه کنی کج میشه خلاصه اون شب شب بدی رو گذروندمو خیلی درد داشتم که بیشتر هم درد کمرم بود که با استراحت خوب شد خدارو شکر
دیشب هم همگی باهم رفتیم باغ بابا بزرگ بابایی و تا امروز عصر اونجا بودیم خیلی خوش گذشت عزیزم بابایی و عمو محسن هم کباب درست کردن که خیلی خوشمزه شده بودو منو شما حسابی خوردیم و بهمون مزه داد،هرکی منو اونجا میدید تعجب میکرد که چطور منی که پا به ماهمو هر آن ممکنه نینیم به دنیا بیاد اومدم اونجا به بابا علی میگفتن تو چه جرعتی داری که خانومتو با این وضعیت میاری اینجور جاها خلاصه هرکی یه چیزی میگفتو هی میگفتن نکنه نینی اینجا به دنیا بیاد
این روزا همه زنگ میزننو میپرسن که من زایمان کردم یا نه همه سراغ پسر کوچولومونو میگیرن میخوان بدونن کی قدمهای کوچولوتو میذاری توی این دنیا ،قربون اون پاهای کوچولوت بره مامانی عزیز دلم ،جدیدا وقتی پاتو فشار میدی به شیکمم قشنگ حس میکنم تا دستمو میذارم روش و فشار میدم سریع پاتو میکشی عقب فدات بشم که انقدر سریع عکس العمل نشون میدی
قراره از فردا دیگه تو خونه تنها نمونمو برم خونه بابارضا ، بابا علی میگه من که صبح زود میرم سر کار شبها هم اونجا بخواب ولی من اصلا نمیتونم دوری باباییتو تحمل کنم حتی واسه 1 شب
تازه قراره وقتی به دنیا اومدی 10 روز بریم اونجا بخوابیم
1 شنبه دوباره نوبت دکتر دارم برم ببینم چی میگه ؟ البته اگه تا پس فردا شما به دنیا نیومده باشی دختر عموی خاله نیلوفر که تاریخ زایمانش با من بود 2 شنبه هفته قبل زایمان کرد یه دختر کوچولوی بامزه به دنیا آورده
خوب عزیز دردونه مامان 9 ماهتم کامل تموم شدو شما به دنیا نیومدی به امید اون روزی که سالم بیای تو بغل من و بابایی خیلی دوست دارم هومن مامانی