هومن کوچولو مامانهومن کوچولو مامان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

هومن مامان

عید سال 91

امسال عید همزمان شده بود با شروع هفته 16 بارداری من و یه سرماخوردگی شدید که حسابی منو اذیت کرد و تمام عید طول کشید تا تونستم یکمی بهتر بشم امسال عید باوجود تو من خونه تکونی هم کردمو خیلی بهم فشار اومد ولی خوب چیکار میکردم عزیزم مجبور بودم و باباییت هم که همش سرکار بود . لحظه سال تحویل ما خونه خودمون بودیمو یه هفت سین کوچولو چیده بودیم و تو هم بدون اینکه بدونیم جنسیتت چیه تو دل من بودی (هرچند من از لحظه اولی که فهمیدم حامله هستم احساسم بهم میگفت که تو پسری )بعد از سال تحویل رفتیم سرخاک مادر بزرگت بعدشم که رفتیم خونه بابارضا عید دیدنی و ناهار هم همونجا بودیم و قرار بود فردا بریم کرج دیدین مادر بزرگ پدریت که قرار بود 8 عید برن کربلا فدات شم...
12 ارديبهشت 1391

سه ماه اول بارداری

از اون دفعه اولی که رفتم دکتر به بعد بود که حالتهای تهوع ام شروع شده بود به شکل جدی ا زهمه چیز اطرافم بدم میومد مخصوصا از مواد خوراکی ، اصلا نمیتونستم به چیزی یا غذایی فکر کنم چه برسه به اینکه بخورم دیگه اصلا نمیتونستم غذا هم درست کنم به خاطر همین هر روز صبح میرفتم خونه خاله فهیمه که نزدیکمونه و ناهارو اونجا میخوردم (البته اگه میتونستم) شبها هم که همیشه خونه بابارضا میرفتیم و اونجا شام میخوردیم با باباییت سه ماه اول خیلی سخت بهم گذشت و به خصوص شبهای خیلی بدی رو گذروندم ، بابات خیلی مراقبم بود و حسابی هوامو داشت و وقتی میدید کاری از دستش واسم بر نمیاد خیلی غصه میخورد قربونش برم الهی بابات تنها عشق زندگی منه و حسی که نسبت بهش دارم هیچوقت...
12 ارديبهشت 1391

اولین سونوگرافی

 خوب عزیز دل مامان برگردیم به مرور خاطرات اون روزهای اول اولین باری که رفتم دکتر هفته پنجم حاملگیم بود شورو حال عجیبی تو دلم داشتم ، حس اینکه مادر شدم واسم خیلی هیجان انگیزوجالب بود ،دکتر سونوگرافی کردو بهم همه چی رو تو مونیتور نشون داد و بهم گفت همه چی طبیعی و خوبه ولی فعلا فقط ساک حاملگی معلومه و جنین دیده نمیشه برو 2 هفته دیگه بیا تا ببینیم ایشاالله قلب جنین هم شکل گرفته باشه اون موقع که دکتر اینو بهم گفت انگار که آب جوش ریختن رو سرم ، نمیدونم چرا اینجوری شدم اما یه جورایی حاملگیمو تو خطر میدیدمو خیلی حالم بد شد وقتی اومدم تو ماشین و به بابایی گفتم ان بهم دلداری دادو گفت که چیزی نیست 2 هفته دیگه همه چی معلوم میشه و قلب تشک...
12 ارديبهشت 1391

درختکاری !!!!!

عزیزم بابایی چند روزیه تو حیاط یه باغچه خوشگل درست کرده و اولین درختی که کاشت و به اسم تو گذاشت وقتی داشت درخت و میکاشت بهم گفت که سن این درخت هم سن پسرمونه ایشاالله وقتی پسرمون بزرگ شد میتونه میوه هاشو بخوره به امید اون روز عزیزم دوست دارم هومن مامانی ...
12 ارديبهشت 1391

روز عمل بابایی

سلام پسمل خوشگلم دیروز روز خیلی سختی واسه مامانی بود،روز عمل بابایی صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدیم چون باید ساعت 7 بیمارستان باشیم منم چون شب قبلش فقط 2 ساعت خوابیده بودم خیلی خوابم میومدو نمیخواستم بیدار شم منو بابایی باهم رفتیم بیمارستان و کارای اولیه رو انجام دادیم ولی تا ظهر مارو معطل کردن ، دیروز انگار توام مثل من استرس داشتی عزیزم چون همینجری پشت سر هم تو دل مامانی تکون میخوردیو لگد میزدی اونم چه لگدهای محکمیدیروز اولین روزی بود که انقدر تکون میخوردی ولی وقتی بابایی از اتاق عمل اومد بیرون توام انگار فهمیدیو آروم شدی شب هم که بابایی بیمارستان بودومنو تو تنها بودیم شب هم باهم رفتیم خونه خاله فهیمه ، شب که اومدم خونه داروهامو ...
12 ارديبهشت 1391

آزمایش خـــــون

ر وزی که بی بی چک استفاده کردم 5شنبه بود و واسه اینکه بخوام آزمایش بدم باید تا شنبه صبر میکردم واسه همین همش استرس داشتم نکنه جواب اشتباه باشه همون شب واسه اینکه مطمئن بشیم با باباییت رفتیم دوباه چند تا بی بی چک خریدیم اون شب کلی ذوق داشتیم بازم استفاده کردم جواب همش مثبت بودو من کمی خیالم راحت شد شنبه رفتم آزمایشگاه آزمایش خون دادمو عصر با بابایی رفتیم جوابشو گرفتیم من تو ماشین نشستم بابایی رفت جوابشو گرفت یدفعه دیدم با خوشحالی داره میادو میخنده بهم گفت جواب مثبته hcg خونم 1600 بود. بعد رفتیم شیرینی خریدیمو رفتیم خونه مامان اعظم خاله شیرین و خاله ایمانه با خاله فهیمه اونجا بودن همه کلی خوشحال شدنو تبریک گفتن و هم...
10 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هومن مامان می باشد