هومن کوچولو مامانهومن کوچولو مامان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

هومن مامان

هفته بیست و هشتم بارداری

سلام کوچولوی مامانی امروز حالم خیلی بهتره چون تونستم کوتاهی دیشبمو واسه باباعلی جبران کنم امروز عصر با خاله فهیمه و عمو رضا رفتیم بیرون و من یه کیک خریدم با شمع و 2 تا تیشرت خوشگل واسه بابایی که واسش یه جشن کوچولو خونه بابارضا بگیرم تا بتونم خوشحالش کنم جشنمون خیلی ساده و خودمونی بود ولی همه چی خیلی خوب بودو خوش گذشت شمام که از اول تا آخرش همش داشتی لگد میزدی بابات میگفت هیجان زده شدی و داری تبریک میگی ولی خدارو شکر همه چی خوب بودو بابایی هم خیلی از این کارم خوشحال شد و ازم کلی تشکر کرد و واسه شام هم منو به یه رستوران دعوت کرد و باهم اونجا شاممونو خوردیمو برگشتیم خونه کلی هم عکس گرفتیم که بعدا خودت میبینی عسلم قبلش هم ...
31 خرداد 1391

تولد بابایی

سلام عزیزم الان ساعت 2 بامداد 30 خرداده امروز تولد باباییه بابایی 28 ساله شده الان خیلی ناراحتمو حالم گرفته است چون نمیدونم چرا این روز مهمو یادم رفته بود البته دقیقا امشب یادم رفته بود ، چند روز پیش بخاطر اینکه یادم نره پیشاپیش تولد بابا علی تو بهش تبریک گفتم که بهم گفت الان که 25 خیلی زوده بعد خواستم تو تقویم بنویسم نمیدونم چرا اصلا یادم نمیومد که میخوام چیو یادداشت کنم واقعا نمیدونم حکمتش چی بود که یادم رفت چون من معمولا آدم فراموشکاری نیستم مخصوصا تو اینجور مسائل امروزم چون تعطیلی بود(عید مبعث ) رفته بودیم بیرون که 1 ساعتیه اومدیم خونه و کلی با بابایی صحبت کردیم ، چون من و بابات بعضی شبها خیلی باهم صحبت میکنیم و متوجه ز...
30 خرداد 1391

هفته بیست و ششم و بیست و هفتم بارداری

سلام عزیزکم حالت چطوره خوشگلم ؟ باید مامانی رو ببخشی که انقدر دیر به دیر میام و واست خاطراتمونو مینویسم آخه این روزا زیاد حوصله نوشتن و پای کامپیوتر نشستنو ندارم تقریبا 2 هفته ای میشه که ننوشتم و تو این 2 هفته هم کلی اتفاق افتاده اول از همه بگم که مامانی بالاخره درسش تموم شدو تونست واسه خودش یه نیمچه دکتری بشه همه میگن ادامه بده و دکتراتو بگیر ولی فعلا که اصلا نه حوصله درس و دارم نه امتحان دادن وقتی هم فکرشو میکنم که قراره شما بیای تو زندگیمون که دیگه اصلا حس و حال درس خوندن از سرم میپره چون دلم میخواد خودم بزرگت کنمو تربیتت کنم و دوست ندارم تورو بذارم پیش کس دیگه به خاطر همین اصلا قبول هم نکردم برم سر کار یا حتی برم دانشگاه آزاد یا...
28 خرداد 1391

6 ماهگیت مبارک عزیز دل مامانی

سلام هومن مامانی سلام پسر گلم حالت چطوره عسلم ؟ عزیزم امروز باهمدیگه وارد 6 ماهگی شدیم وقتی به اوایل حاملگیم فکر میکنم میبینم که چقدر زود گذشته و به قول بابایی میگفت وقتی به دنیا بیای زودتر از اینام میگذره و میبینیم که گل پسرمون چقدر زود بزرگ شده ، قربون پسر گلم برم من پسرم هفته 25 هم گذشت من تو این هفته هم آزمایش  داده بودم (آزمایشهای 3 ماهه دوم بارداری) و هم نوبت دکتر داشتم خداروشکر همه چی خوب بودو همه آزمایشامم خوب بود فقط یکمی کم خونی داشتم که دکتر قرصهای آهنمو عوض کرد و گفت جای نگرانی نیست ، تو این هفته بازم صدای قلب قشنگتو شنیدم مامانی ، انگار نسبت به دفعه های قبل خیلی واضح تر وبزرگتر شده بود مامانی قربون اون قلبت بره که به ...
13 خرداد 1391

هفته بیست و چهارم

سلام هومن مامانی عزیز دلم حالت چطور پسر خوشگلم این روزا دلم خیلی واست تنگ میشه عزیزم و دوست دارم زودتر ببینمآخه مامانی یکم عجوله شیطونکم هفته 24 بارداریمم گذشت و وارد هفته 25 شدم تو این هفته خاله پروین از کربلا برگشت و ما چند روزی اونجا مهمونی بودیم که خیلی بهمون خوش گذشت غیر از این دیگه اتفاق خاصی تو هفته پیش نیفتاد،فقط شما بزرگتر شدی و لگدهای محکم به مامانی میزنی ، هر روز باهات حرف میزنمو کلی تکون میخوری و منو خوشحال میکنی عزیز مامان آخر هفته هم رفته بودیم بیرون که خیلی خوش گذشت عزیزم، خاله هانیه هم فکر کنم دیگه کم کم داره ازدواج میکنه آخه از این خواستگارش خوشش اومده و وارد مرحله جدیدی از آشناییتشون شدن ، خدا کنه خوشبخت...
7 خرداد 1391

اولین خریدها واسه سیسمونی

سلام عزیز دلم سلام خوشگل مامان این روزا خیلی شیطون شدی پسرم همش تو دل مامانی داری ورجه ورجه میکنی وقتی میپیچی دلم یه حالی میشه ای شیطونک تکون خوردنات جوری شده که هرکی دست بذاره رو دلم اونارو احساس میکنه قربون تکون خوردنات بشم من الهی مامان جونی امروز از صبح تکون نخورده بودی و فکر کنم همش خواب بودی ولی بعد از ظهر که باهات صحبت کردم تکون خوردی و دل مامانی آروم شد قربونت برم همیشه تکون بخور تا مامانی نگرانت نشه عزیزکم عصرهم که میخواستیم بریم واسه شما یکم اسباب بازی بخریم حسابی تکون میخوردی و میچرخیدی فکر کنم خیلی خوشحال بودی از این موضوع آره شیطونک ؟ امروز عصر با خاله فهیمه و خاله پروانه و بابایی رفتیم بازار تا واسه شما یکم ا...
25 ارديبهشت 1391

روز مادر

سلام پسر نازم امروز روز مادره و من اولین سالیه که مامان شدم اونم به یمن وجود تو عزیز دردونه قربونت برم عزیزم که با وجودت به من احساس شیرین مادر شدنو دادی خیلی دوست دارم عزیزم امروز به بابایی گفتم امسال اولین سالیه که واسه منم روزه مادره یا از سال دیگه که شما به دنیا بیای اونم گفت معلومه دیگه از امسال تو همین لحظه شما دوتا لگد زدی و منم به بابایی گفتم که شما دوتا لگد زدی و خواستی به من هویتتو اعلام کنی و بگی دیگه من مامان شدم  قشنگم آره مامانی ؟ امشبم واسه اولین بار بابایی تونست از رو شیکمم حرکات تورو حس کنه وقتی بهت گفتم روز مادرو به مامانی تبریک بگو یه دفعه تکون خوردی منم زود به بابایی گفتم بیاد اونم اومد دستشو گذا...
23 ارديبهشت 1391

هفته بیست وسوم

سلام هومن مامانی چطوری پسمل خوشگلم امروز نوبت دکتر داشتیمو باهمدیگه رفتیم دکتر تو مطب دکتر شما منو لگد بارون کردی هی میچرخیدی و مدام از این طرف و اون طرف شیکمم لگد میزدی قربون لگد زدنت برم من که انقدر شیرینه و به مامانی انرژی میده خدارو شکر همه چی خوب بودو دکتر گفت همه چی اوکی فقط مامانی از ماه قبل 2 کیلو از وزنش کم شده نمیدونم واسه چی ولی کم کردم اما دکتر سونو شمارو که دید گفت رشد بچه و وزنش خیلی خوبه فکر کنم مامانی کمتر باید کار کنه و بیشتر خودشو تقویت کنه امروز بابایی بهم اولتیماتوم داد که دیگه حق نداری دست به سیاه و سفید بزنی و کارای خونرو انجام بدی فداش بشم که انقدر به فکر منه چون الان یکم سرم گیج رفت اونم ترسید نکنه خدایی...
21 ارديبهشت 1391

دومین سونوگرافی هفته 22-23

سلام عزیز دلم خوبی پسر خوشگلم؟ 1شنبه 16 اردیبهشت دوباره وقت سونوگرافی داشتم دوباره روز دیدارمون رسیده بود عزیزم این بار رفتم سونو دکتر طالاری خیلی دکتر خوش اخلاق و خنده رویی بود،ساعت 3 با بابایی حاظر شدیمو رفتیم سونو تقریبا یک ساعتی نشستیم تا نوبتمون شد.منو بابایی رفتیم تو اتاق و دکتر شروع کرد به صحبت کردن . بابایی میگفت شمارو دیده که داشتی دستتو جلو صورتت تکون میدادیو پاهاتوهم تکون میدادی قربونت برم من که انقدر شیطونی پسر گلم . دکتر گفت که همه چی خداروشکر خوبه و رشدت هم خوب بوده خدارو شکر وضعیتت سفالیک   وزنت 522 گرم  هفته 22-23   دوره شکمت 175 میلیمتر  دور سرت 57 میلیمتر   استخوان رونت 33...
20 ارديبهشت 1391

هفته بیست و یکم و بیست و دوم

هفته 21و22 هم اومدو گذشت عزیزم تو این هفته(هفته بیست و یکم) مهمون داشتیمو مامان بزرگ و پدر بزرگت از کرج اومده بودن خونمون عزیزم سعی کردم واسشون سنگ تموم بذارم چون بار اولی بود که پدربزرگت میومد خونمون ، چند رقم غذا درست کردمو یکم به شما سخت گذشت و بهت فشار آوردم عزیزم مامانی و ببخش اونا از پذیرایمون خیلی راضی بودنو کلی تشکر کردن و بهم گفتن که راضی به این همه زحمت نبودیم با نی نی ولی بعد از اینکه رفتن کمر درد مامانی شروع شدو کلی استراحت کردم تا خوب شدم مامانی این روزا یکم سنگین شده زود کمر درد میگیره اگه یکم کار زیاد بکنه واسه مامانی دعا کن عزیزم که این هفته هام به خوبی بگذره و خدایی نکرده دچار زایمان زودرس نشم دلم م...
15 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هومن مامان می باشد